در بعضی از روایات آمده است که وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمودند :
خدا برادر ما موسی را رحمت کند اگر او صبر میکرد بسیاری از اسرار برای ما روشن میشد
صحنه دنیا تا یوم القیامه اسرارآمیز است
گاهی انسان مشکلی پیدا میکند مؤمنی از مؤمنان الهی, ولیّای از اولیای الهی, عبدی از عباد صالح خدا به انسان میگوید نگران نباش, صبر کن تو چه میدانی که
مصلحت چیست؟
مرحوم الهی قمشهای بر همین اساس به پسر بزرگشان مرحوم حاج آقا نظامالدین که به بیماری سختی مبتلا شد فرمود : پسر تو چه میدانی اگر به این بیماری مبتلا
نمیشدی چه حادثهای برایت پیش میآید ﴿أَمَّا السَّفِینَةُ فَکَانَتْ لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ﴾[1] و همین جریان خضر را برایش میخواند که اگر تو سالم میماندی شاید
عدهای میآمدند به سراغ تو, تو را برای کاری دعوت میکردند که مصلحتت نبود فعلاً خدای سبحان چند روز تو را در منزل نگه داشت که جانت را حفظ بکند این
روحیه و نگاه توحیدی به علم مسِله مهمی است.
در مناطقی که اراضی موات را میخواهند احیا کنند تحجیر میکنند .
تَحجیر کردن زمین یعنی ریختن سنگ دراطراف و ایجاد یک حصار که
هم محدوده زمین مشخص میشد و هم صاحب یا صاحبانش معلوم میگشت .
و از همه مهم تر قسمت داخل حصار برای دیگران یک منطقه ممنوعه محسوب میشد.
عقل هم کارش سنگچین کردن ذهن است عقل در اطراف ذهن یک حصار میکشد و میگوید این محدوده, محدودهٴ من است نه محدوده شهوت غضب و نه احساسات بیجا.
وجود مبارک حضرت امیر(سلام الله علیه) به کمیل بن زیاد فرمودند:
ای کمیل! دور دینت را دیوار بکش «یا کمیل! خُذ الحائطة لدینک»
این محتاط و یا احتیاطی هم که گفته میشود به معنای حائط و دیوار کشیدن است
به هر حال اگر دین انسان سنگچین و محافظت نشود هر کسی که بخواهد وارد میشود و افسار آن را به دست می گیرد شهوت و غضب که فرمانبر عقل
هستند میشود فرمانروای عقل اینکه در بعضی از تعبیرات روایی عقل را نُهیه گفتند برای این است که انسان را همان طوری که نماز از گناه باز می دارد
﴿تَنْهَی عَنِ الْفَحْشَاءِ﴾[1] عقل هم انسان را از گناه باز می دارد «ینهی عن الفحشاء» به هر حال تقوی حصار و دیوار ایمان است که نمی گذارد هر کسی به راحتی
در ایمان نفوذ کند.
پی نوشت :
1.سوره عنکبوت آیه 46
ملاک مستور
در داستان حضرت موسی و خضر خدای متعال به بندگانش یک اصل کلی و جامع را به بندگانش اعلام نمود .
این مسئله را در برخی از آیات به عنوان اصل جامع اجمالاً بیان فرمود که بعضی از چیزهاست که محبوب شماست ولی مصلحت نیست و بعضی از چیزها ها هم هست که مصلحت است ولی محبوب شما نیست.
آنچه که شما تشخیص میدهید برابر تشخیص و معرفتان به آنها علاقهمند میشوید شاید به سود شما نباشد یا بعضی از امور مورد کراهت شماست ولی شاید به سود شما باشد این به عنوان یک اصل کلی در قرآن کریم آمده بعد هم فرمود در داوری ها شما گاهی ممکن است کسی را بر دیگری مقدم بدارید ولی از آینده باخبر نیستید این خطوط کلی و اصول جامع را قرآن کریم در ضمن داستان موسی و خضر تشریح میکند نمونههایش را ذکر میکند مثلاً در سورهٴ مبارکهٴ «بقره» در جریان قتال و جهاد آیهٴ 216 به این صورت فرمود: ﴿کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کُرْهٌ لَکُمْ وَعَسَی أَن تَکْرَهُوا شَیْئاً وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسَی أَن تُحِبُّوا شَیْئاً وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ﴾ اصل جامع این است که ﴿وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ﴾ پس احکام الهی، حِکم الهی دارای ملاکات مستور و مخفی است که ذات اقدس الهی به آنها عالِم است و حکیمانه برابر آنها احکام را تدوین میکند.
از محضر امام صادق(سلام الله علیه) سؤال شد که چرا وجود مبارک پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) را میگفتند ابوالقاسم؟ حضرت برای سؤال او فرمود خب بالأخره پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرزندی داشت به نام قاسم این هم کنیه اوست شده اباالقاسم عرض کرد اینها را میدانم میخواهم راز این کنیه را بفهمم, خب حالا این با شاگردان دیگر فرق میکند حضرت که مستقیماً آن راز را به هر کسی نمیگوید که, حضرت مطلبی فرمود که با دو, سهتا مقدمه باید شرح داده بشود شرح اول این است که هر کسی شاگرد کسی است به منزلهٴ فرزند اوست و معلم به منزلهٴ پدر او عرض کرد بله, فرمود علیبنابیطالب شاگرد پیغمبر است و پیغمبر معلم اوست چون همهٴ این وحی در درجهٴ اول به پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) ایحا میشد و وجود مبارک حضرت امیر از این راه عالِم میشد عرض کرد بله, فرمود وجود مبارک حضرت امیر «قَسیم النار و الجَنّة»[1] است در قیامت حضرت به دستور خدا تقسیم میکند میفرماید این دشمن من است «فخذیه» آن دوست من است «فاترکیه»[2] آنها را طرد کن این را بگیر عرض کرد بله, فرمود طبق این اصول سهگانه پس امیرالمؤمنین قاسِم جنّت و نار است این قاسم پسر پیغمبر است و پیغمبر میشود ابوالقاسم.
پی نوشت :
1.بحارالأنوار, ج7, ص195.
2.بحارالأنوار, ج6, ص179.