اینجا سبقت مجاز است!

اینجا سبقت مجاز است!

نوشته جات یک دانشجوی حقوق
اینجا سبقت مجاز است!

اینجا سبقت مجاز است!

نوشته جات یک دانشجوی حقوق

امان از این عرفان های کاذب!

ائولو کوئلیو  نویسنده معاصر برزیلی است. رمان‌های او  به زبان های مختلف ترجمه شده است  که از میان آثار او کتاب کیمیاگر از محبوبیت بیشتری برخوردار شده است و جزو پرخواننده ترین کتابهای دهه های اخیر است.  این کتاب در سال ۱۳۷۹ به فارسی برگردانده و منتشر شد که پس از آن به تدریج تمامی آثار این نویسنده نیز ترجمه شده است.

کتاب کیمیاگر  کتابی فلسفی است که به  صورت داستان، مضامین عرفانی متعددی را بیان میکند. زاویه دید در این داستان دانای کل است البته دانای کل نامحدود که به ذهن شخصیت های داستان وارد شده و افکار آنها را بیان نموده است . فضاسازی داستان در  صحرا و روستا در زمان حال صورت گرفته است.

ریشه نوشتن این کتاب بر اساس آشنایی هایی کوئلیو با ادبیات ایران باستان است که از «حکیم خیام» آغاز شده تا بعد‌ها به «مولانا» رسیده است. او یکی از داستان‌های مثنوی‌ مولوی را دستمایه نوشتن کیمیاگر می‌کند. نویسنده این اثر بدون آن که کوچک ترین تغییرى در پیرنگ و طرح اصلى داستان بدهد داستان مولوى را گرته بردارى و با کمى تغییر دوباره ارائه کرده است.

داستان در مورد چوپان اسپانیایی است. او که جوانی مسیحی می باشد در پی خوابی که می‌بیند به راهنمایی های چند نفر روانه‌ی یافتن گنجش می‌گردد که بر اساس خوابش، گنج در اهرام مصر واقع شده است.

در طی سفر باید بسیاری از علاقه مندهایش را نادیده بگیرد تا به هدفش برسد. او تحت تعلیم و راهنمایی پیری واقع می شود و از صحرا می گذرد و مراقبه و سکوت در پیش گیرد تا به راستی کیمیاگر می گردد. او با باد و خورشید و صحرا سخن می گوید و آن‌ها را تحت سلطه‌ی خویش در می آورد.

اما نهایتا در می‌یابد که گنج او در همان سرزمینی است که از آنجا سفرش را آغاز کرده است. از سفرش باز می گردد و در همان کلیسای متروکـه ای که با گوسفندانش می‌خوابیده است در زیر یک درخت، گنج را پیدا می کند. در طی این کتاب نویسنده بسیاری از راه های سیر و سلوک عرفانی را به خوانندگان القا میکند.

علت تاثیرگذاری این کتاب را از جنبه های مختلفی می توان بررسی کرد.

داستان کیمیاگر  اگرچه تنها به یک حکایت از مثنوی پرداخته و به بخشی از مثنوی محدود شده اما مفاهیم و مضامینی از مثنوی را در ذهن منعکس می سازد، بدانسان که کیمیاگر بسیاری از اندیشه های مولانا را انتقال میدهد.

ضمنا در بخشهایی از کتاب رگه های شاعرانه زیبا و دلنشینی در پرداخت و نثر وجود دارد؛ مانند: « به آزادی باد رشک می برد» یا «کیمیاگر سکوت صحرا را رعایت کرد».

 از سویی دیگر استفاده از واژه هایی با بار معنایی فراوان بسیار در متن این کتاب آورده شده است و درجاهایی خواننده را بمباران معنا می کنند. واژگان ،«سکوت، صحرا، طوفان، دریا، باد شرق، نخلستان، مرگ، قتل، مهتاب، ستارگان و…» سرتاسر رمان را فرا گرفته است. «و آن وجود زبانی بود در دنیا که همه آنرا می فهمیدند و…آن *زبان شوق بود، و زبان عشق*،…»

 واژههایی مانند اسرار آمیز، راز آلود، ساربان، شب، سکوت… نیر در داستان زیاد بکار برده شده اند که به وهم آلود شدن داستان کمک شایانی می کند.

در این داستان فضا سازی هایی ادبی وجود دارد مانند: «پیرزن او را به اتاق عقبی خانه اش برد که با پرده ای از دانه های رنگین از اتاق نشیمن جدا می شد. یک میز و دو صندلی و تمثالی از قلب مقدس مسیح کل اثاث اتاق را تشکیل می داد»

همچنین قصه ها ضمن روایت قصه در قصه استقلال خود را حفظ می کنند. در کیمیاگر با اینکه قصه هایی آورده می شود اما زیانی به سیر روایت اصلی نمی زند. قصه هایی مانند، قصه پسر تاجر و دانستن راز خوشبختی، قصه پیامبری که نامش را در رمان نمی آورد لیکن منظور حضرت یوسف است و داستان حضرت خضر و عیسی و ….

مجموعه سادگیها و سرراستیهایی که در ساخت و پرداخت و درون مایه این داستان وجود دارد، سبب شده است که آثار او خوش فهم و با استقبال فراوانی بویژه در میان عامه مردم روبرو شود.

اما از سویی نواقصی در کتاب موجود است. طرح این اثر بسیار ساده است و هیچ مضمونى از منظرى جدید و تازه بیان نشده است. سیر داستان خطى است یعنی حوادث به ترتیب وقوع زمانی طرح می شوند و گذشت زمان طولانى است که این کار توسط راوى انجام مى پذیرد، یعنى راوى اجازه نمى دهد تا شخصیت هاى داستانى آزادانه نقش آفرینى کنند. همه چیز از زبان نویسنده است و نقش اصلى او در هدایت داستان مشهود است. از سویى دیگر، داستان از نوع بسته است و خواننده خود به قضاوت نمى نشیند بلکه همه چیز به او القا مى شود.

از نظر موضوعی کوئیلو در همان آغاز کتاب با بیانی نمادین دین را بنیانی ویران شده و کهنه قلمداد می‌کند و می‌گوید که به جای آن چیزی نو روییده است.

«او سانتیاگو نام داشت. روز رو به زوال می‌رفت که با گله‌اش به کلیسای کهنه‌ی متروکی رسید. سقف آن از مدتها پیش فرو ریخته، و سپیدار تنومندی در مکانی که زمانی صندوقخانه کلیسا بود روییده بود.»

در جایی اینگونه فضا شهر اسلامی را ترسیم می‌نماید: «مسلمانانی دین گریز و غیرمنظبط، بیابان‌هایی هراس انگیز، شهرهایی آلوده و مردمی عقب افتاده

در طول داستان هم برخى شیطنت ها دیده مى شود.
مثل دزدیدن پول پسر چوپان و بلافاصله پس از آن توصیف مردمى که نماز مى خوانند. چسباندن این دو صفحه در کنار هم ناخودآگاه ذهن خواننده را به تلفیق این دو رویداد با هم هدایت مى کند.

از سویى کوئیلو، توجه به آرزوهاى درونى را مطرح مى سازد و از سویى، از طریق راوى سعى در طرح مسایل شبه عرفانى دارد تا گرایشات درونى پسرچوپان را آسمانى مطرح سازد.

او دیدگاه غربى «به دنبال آرزوها و امیال شخصى ات باش» را با برخى مباحث شبه عرفانى تلفیق کرده تا خواننده به درستى متوجه بخش تلقین پذیر اثر یعنى دورى جستن از تعقل و روى آوردن بدون چون و چرا به خواسته هاى درونى نشود. او با طرح این مسأله که هر انسان «افسانه شخصى» دارد بر آن است تا به انسان بقبولاند که تمامى آرزوهاى فردى دست یافتنى است. آرزوهایى که بیشتر به هوس شبیه است تا تمایلات عرفانى.

برای بررسی بیشتر این موضوع در قسمتهایی از داستان کوئیلو چند واژه مرتبط را مطرح کرده است.این اصطلاحات را باید با هم معنا کرد تا بهتر بتوان مقصود وی را یافت.

اصطلاح «مکتوب» از واژه های مورد علاقه کوئیلوست. این واژه در اندیشه های وی یک مفهوم کلیدی و محوری دارد.
کوئیلو در توضیح این واژه در این کتاب می گوید: «به نظر من خداوند برای ما سرنوشتی در نظر گرفته است، افسانه شخصی ما را، چیزی که ما را به خوشبختی می رساند. در این صورت با وجود تمامی مشکلات، زندگی ما معنا دار خواهد بود… از لحظه ای که افسانه شخصی مان را انتخاب می کنیم باید به خاطرش بجنگیم. این چیزی است که برای ما *نوشته شده*. ولی می توانیم آن را فراموش کنیم و راهی را انتخاب کنیم که برای ما مکتوب نیست.بدین ترتیب *مکتوب* سرنوشت ماست؛ آن چه برای ما رقم خورده است. سرنوشت محتوم و حکمی غیر قابل تغییر و از پیش تعیین شده. »
در جملات بالا آنچه در ابتدا مورد تاکیدکوئیلو است برنامه ای است که خداوند برای انسان ها در نظر گرفته است. این کلام تا آنجا که به هدفمندی انسان مربوط می شود کاملاً منطقی و در خور تحسین است؛ چرا که خداوند انسان را بیهوده نیافریده و او را برای هدفی و غایتی به جنگ مشکلات فرستاده و انسان در فرصت کوتاه عمر خود ماموریت دارد به این هدف که همان «پرورش استعدادها» و «تحصیل کمال» است، دست یابد. آنچه از کوئیلو پذیرفتنی نیست پیوند زدن این «برنامه» با «افسانه شخصی» است. کوئیلو ادعا می کند آنچه برای ما «نوشته شده» همان «افسانه شخصی» است. خداجویان همگی در پذیرش اصل «غایت مندی انسان» با کوئیلو هم داستانند اما کدام عقل محاسبه گر در این ایده با کوئیلو هم نوایی می کند؟
کوئیلو این مفهوم را با بیان چند مصداق و داستان سرایی پیرامون همان چند مصداقِ محدود، برگزار نموده است و از ارائه برهان و منطق و پشتوانه برای این مفهوم به زیرکی گریخته است.
اساسی ترین سوال که معنویت کوئیلو را به ابتذال می کشاند این است که چگونه انسان با تجلی رویاهایش(افسانه شخصی) به خدا وصل می شود؟ به راستی چه دلیلی وجود دارد که با تحقق رویاهای کودکی، خداوند از انسان راضی می شود و وصول به مرتبه «شهود و اشراق» حاصل می شود! چرا هدف هستی با تحقق رویاها به سرانجام رسیده و خداوند رضایتش را به تعقیب رویاها سپرده است! چطور میتوان گفت که پرداختن به آرزوها و امیال، انسان را به خدا سوق می دهد! آنچه  عرفان ترویجی کوئیلو را به یک سراب تبدیل می کند و پایه های آن را بسان خانه عنکبوت سست و بی اساس می سازد « پیوند زدن رضایت حق به امیال و هواها و رؤیاهای زمان کودکی» است.
روشن است اگر محور «افسانه شخصی» خواسته ها و تمنیات درونی افراد باشد، طبع خاکی انسان هدف را حول مصادیق مادی جستجو می کند و به اقتضاء انس انسان با جلوه های مادی، همین آمال زودگذر بیشتر برای انسان “خود آرایی” می کنند و با وجود مظاهر چشمگیر «شهوت، شهرت، قدرت، پول»،ایده «افسانه شخصی»هیچ وقت به اهداف متعالی راهبری نمی کند و فرصت عرض اندام برای گرایش های متعالی روح پیدا نمی شود . نتیجه آن که قوای معنوی وجود انسان چند صباحی در توهم معنویت، گرد امیال زمینی می گردد و روح سرگردان آدمی هیچگاه از سراب معنویت به افق متعالی گام نخواهد نهاد.

کوئیلو می کوشد با به میان کشیدن برخی مفاهیم و توضیح آنها، مسیر سلوک معنوی را روشن کند و غبارهای فرونشسته برچهره افسانه شخصی را بزداید و لباس حقیقت به آن بپوشاند ولی به لغزشی بزرگتر گرفتار می شود و مفهوم مبهم «افسانه شخصی» را با مفهومی مبهم تر با عنوان «نشانه ها» توضیح می دهد. «هرگز از رویاهایت صرف نظر نکن، به دنبال نشانه ها برو… » «سعی کن نشانه ها را بشناسی و دنبال آن بروی» در این فرض این سوال که نشانه های حقیقی از نشانه های گمراه کننده چگونه متمایز می شوند مشکل اول معنویت مورد نظر کوئیلوست. اگر وی همه نشانه ها را حقیقی میداند این گفته که هرچه فرا روی سالک رخ می دهد الزاماً به سمت و سوی صحیح رهنمون می سازد و همه به تحقق افسانه شخصی کمک می کنند ادعایی است بی دلیل، مگر این که همچون کوئیلو باور کنیم که با پذیرش افسانه شخصی جبر تاریخ رخ می نماید و قدرتی پنهان سالک را حفط می کند و همه چیز در خدمت وصول به رویا واقع می شوند. نگاه جبر گرایانه کوئیلو به «تحصیل نتیجه» بعد از انتخاب «افسانه شخصی»، هیچ محملی برای قبول و دفاع ندارد.
»از لحظه ای که افسانه شخصی مان را انتخاب می کنیم. باید به خاطرش بجنگیم. این چیزی است که برای ما *نوشته شده* بدین ترتیب *مکتوب* سرنوشت ماست، آن چه برای ما رقم خورده، سرنوشت محتوم و حکمی غیر قابل تغییر و از پیش تعیین شده «
معلوم می شود چرا کوئیلو اصرار دارد «افسانه شخصی» را با «امر محتوم» گره بزند! چون در غیر این صورت تضمینی برای حصول نتیجه و دستیابی به افسانه شخصی نخواهد بود و قصه نشانه ها هم رویایی بیش نیست
. «رضایت خدا »، همان حلقه خود ساخته کوئیلو برای اتصال دو مفهوم «افسانه شخصی» و «مکتوب» است در برابر این سوال که «بعد از انتخاب افسانه شخصی به عنوان راه زندگی، از کجا معلوم که تعقیب رویاها نتیجه بدهد؟» کوئیلو مخاطبین خود را به «سرنوشت محتوم» و «حکم غیر قابل تغییر » امیدوار می سازد که «بجنگید و همواره به پیش بتازید و رویاهای خود را باور کنید»
براستی چرا کوئیلو پافشاری می کند که افسانه شخصی را به عنوان «امری مکتوب» معرفی نماید؟ اگر خالق حکیم از خلق انسان هدفی داشته است و آن هدف هم مسلم و غیر قابل اجتناب است چرا آن هدف، افسانه شخصی باشد؟

از نگاه نویسنده کمیاگر «افسانه شخصی چیزی است که همواره آرزوی انجامش را داری. همه انسان‌ها در آغاز جوانی می‌دانند! که افسانه شخصی‌شان چیست؟» گمان می‌کنید نوجوانی که بلوغ فکری و رشد عقلی لازم نرسیده چه افسانه شخصی می‌تواند داشته باشد؟ بویژه اگر تربیت دینی نیز در شکل‌گیری روح حاکم بر اندیشه‌های او نقش نداشته باشد. چنین فردی از خود و دنیای پیرامونش چه می‌خواهد؟ آیا انتخاب آغاز سنین جوانی برای داشتن این افسانه حرکتی استعماری و بهره‌گیری از شور جوانی برای عمق بخشیدن به امیال نفسانی نیست؟ چرا از نگاه کوئلیو «تحقق افسانه شخصی، یگانه ماموریت آدمیان بر روی زمین است.»؟ چرا وی علت خلقت جهان و آدمی را در بندگی دنیا برای رسیدن وی به این هدف می‌داند؟ و به راستی چرا با تمام قوت می‌گوید: «من تا زنده هستم به افرادی که افسانه شخصی‌شان را دنبال کنند کمک مالی خواهم کرد.» (متن مصاحبه‌ ی کوئلیو) آیا این مفهومی که وی آن را بسیار کاربردی و کلیدی می‌داند، مساله تازه و شگرفی است یا همان مطالبات کودکانه و هوس‌های آغاز سنین جوانی است؟

ممکن است کوئیلو به عنوان یک ایده پرداز برای پرورش داستان و جذابیت بخشی به رمان در این ابتکار، مورد تحسین قرار گیرد اما نباید غافل شد که فطرت کمال طلب انسان و عقل فرجام نگر او «افسانه شخصی» به عنوان معیار عمل نمیتواند او را به مسیری صحیح راهنمایی کند. بیان مباحث عرفانى داستان عوارض نامطلوبى برای خوانندگان ایجاد مى کند.

در داستان کیمیاگر کم لطفی هایی بلکه ستم هایی نیز به شرق و فرهنگ ان به خصوص مسلمانان شده است. شخصیت اصلی داستان از کشور اسپانیا برای پیدا کردن گنج راهی کشور مصر می شود در حالی که در داستان مثنوی  که کیمیاگر براساس آن نوشته شده شخصیت اصلی داستان از بغداد راهی مصر می شود . در کتاب کیمیاگر کوئیلو به عمد کشور اسپانیا را بر گزیده و گنج در غرب و یک کلیسا پیدا میشود تا به طور غیر مستقیم مسیحیت را رو در روی مسلمانان قرار دهد و در پایان اینگونه وانمود کند که گنج اصلی در همان کشور اسپانیا بوده و مسافر بی دلیل به گنجی مبهم در کشور های اسلامی دل بسته است.

در این اثر پسر چوپان صاحب ایده هاى نو است، با استعداد و باهوش است. او هر کجا که وارد مى شود برتر بودن خود را ثابت مى کند. دادن ایده هاى جدید به فروشنده بلور، تحت تأثیر قرار دادن طایفه عرب و به دست آوردن منصب مشاور قبیله تمامى بیانگر این مسأله است که غربیان بر شرقیان برترى دارند و آن ها باید هدایت گر و مشاور اصلى باشند.

وقتی فرهنگى، تمدنى، عقیده‌اى و یا مکتبى بر بشر عرضه مى‌شود که ممکن است جهات خیلى خوبى هم در آن باشد. مثلا مجموعه‌ى تفکرات مکتب عرضه شده، موجب گردد که نیروهاى درونى افراد بشر به کار بیافتد؛ استعدادهایشان شکوفا شود؛ کار کنند، ابتکار کنند، سازندگى کنند، تولید ثروت کنند و دنیا را نوسازى کنند. این خصوصیات هم ممکن است در مکتب عرضه شده باشد. اما همین مکتب، عیبى هم در درون خود داشته باشد، که موجب شود همین مردمى که این بهره‌ها را از قبل این مکتب مى‌برند، زیان‏هاى سختى تحمل کنند که گاهى آن زیان‏ها، از این منافع هم بیشتر مى‌گردد. مثال واضحش، تفکر غرب و فرهنگ سرمایه‌دارى و آزادى فردى و لیبرالى رایج در غرب است.

 

 

مطلب 11 یکی از بهترین اشعار دنیا

ببار ای بارون ببار، بر دلم گریه کن خون ببار
بر شب تیره چون زلف یار، بهر لیلی چو مجنون ببار
فدای غم های تو، خون میچکد از چشمای تو
بی تاب روی زیبای تو، می سوزه عالم در پای تو
خون دل آسمون، زبون میگیره صاحب زمون،
ای امان، ای امان، ای امان، عمه جان، عمه جان، عمه جان
دل زارم در تبه، گوشه ی چادر زینبِ
امشب جون همه بر لبه، روضه خون مادر زینبِ
وای زینــــــــــــــــــب
رسیده جون بر لبم، می سوزه سینه پر تبم
آسمون تیره ی شبم، قربونی غم زینبم
وای زینــــــــــــــــــب
اگر که غوغا نکرد، اگه شکوه ز غم ها نکرد
سفره ی دلشو وا نکرد، غصه جیگرشو پاره کرد
وای زینــــــــــــــــــب!!

گناهی که قربتا الی الی الله انجام میگیرد!!

گناهی که قربتا الی الی الله انجام میگیرد                                                                                                           

   یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ أَن تَحْبَطَ أَعْمَالُکُمْ وَأَنتُمْ لَا تَشْعُرُونَ ﴿۲﴾

یکی از اشتباهات  اگر نگوییم گناهانی که حقیر زیاد میبینم و بسیار زیاد هم اتفاق می افتد و عمدتا مردم نمیدانند که گناه هست که اولا مرتکب نشوند و یا اگر کسی مرتکب شد امر به معروف کنند و بتر از همه اینها خیلی ها قربتا  الی الله  انجام میدهند آن هست که در اکثر موارد از ارادت  بیش از حد به اهل بیت ساطع میشود حال چنین گناهی که مورد تایید معصومین نیست چیست؟؟

دوباره   همان  شریفه ای را که قرائت کردیم دوباره بگوییم :

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَکُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِیِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ کَجَهْرِ بَعْضِکُمْ لِبَعْضٍ أَن تَحْبَطَ أَعْمَالُکُمْ وَأَنتُمْ لَا تَشْعُرُونَ ﴿۲﴾

اى کسانى که ایمان آورده‏اید صدایتان را بلندتر از صداى پیامبر مکنید و همچنانکه بعضى از شما با بعضى دیگر بلند سخن مى‏گویید با او به صداى بلند سخن مگویید مبادا بى‏آنکه بدانید کرده‏هایتان تباه شود (۲)

 

 

یک دریایی از این شریفه میتوان استخراج کرد  اما برای فهم یک مقدمه باید بگوییم.

مقدمه:  اهل بیت برای ما شیعیان حجت هستند اهل بیت که میگوییم یعنی  رسول الله و دوازده تن از سلاله پاک ایشان  وخود امامان شیعه شارع مقدس هستند و قدرت وضع احکام دارنند نه این که صرفا ناقل سیره رسول الله باشند و اگر هم جایی در احادیث شریفشان از رسول الله گفته اند اغراضی دارد که الان این جا جایگاهش نیست لذا جمله کلهم نور واحد را زیاد شنیده اید که خوب هست صحبت موجزی در مورد این جمله بگوییم :

جمله کلهم نور واحد را میشود از دو بعد برسی کرد :

یک : بر اساس روایات و آموزه های عرفانی نخستین فیض الهی که از غیب هستی ظهور نموده حقیقت وجود ختمی مرتبت است(1). و در روایات نیز این حقیقت اشاره شده مثلا رسول خدا فرمود: (( اول ما خلق الله نوری)) (2) اولین چیزی که خدا آفرید نور وجود من بود. و یا فرمود: (( اول ما خلق الله روحی)) (3) اول چیزی را که خدا خلق کرد روح من بود. و به تبع نور وجود آن حضرت نور اهل بیت(ع) او هم نخستین آفریده خواهد بود. لذا در روایتی آمده: (( ان الله کان اذ لا کان و خلق نور الانوار و هو النور الذی خلق منه محمد و علیا))(4) خداوند بود و چیزی خلق نشده بود، آنگاه نور الانوار را آفرید و نور محمد و علی را از آن نور خلق نمود.
و برخی از عارفان نیز در این باره می گویند: آنگاه که خداوند اراده فرموده هستی را بیافریند تجلی فرمود که از آن نوری پدید آمد و نزدیکترین وجود را دریافت آن نور حقیقت وجود محمد (ص) بود که از آن به عقل یاد می شود. پس حقیقت آن حضرت اولین وجودی است که در نشئه هستی ظاهر گردیده و نزدیک­ترین فرد به او علی ابن ابی طالب (ع) است که سر انبیاء و امام عالمیان است.(5)
بر اساس این گونه آموزه های متعالی معلوم می شود که نور حقیقت وجود پیامبر و به تبع او نور حقیقت وجود اهل بیت (ع) قبل از خلقت زمان و زمانی ها آفریده شده است، ولی این به معنای ازل بودن آنها نیست، چون ازلیت از آن خداوند است و تنها او اول مطلق و ازلی است. مگر اینکه بگویم ازلیت ذاتی از آن خداوند است و حقیقت نور وجود پیامبر و اهل بیت ازل نسبی و ازل زمانی است.(6) 
در روایتی آمده که رسول خدا فرمود: «خداوند مرا از نور خود آفرید. از نور من علی را خلق کرد. از نور علی فاطمه را خلق نمود. از من و علی و فاطمه، حسن و حسین را آفرید، آن گاه از صلب حسین نُه امام دیگر خلق کرد. همه پیش از این که خداوند آسمان و زمین و فرشتگان و آدمیان را بیافریند، در مقام علم الهی به صورت نوری بودیم و او را تسبیح می‌نمودیم».(7)
چه اینکه در روایت دیگر به طور مطلق نقل شده که رسول خدا(ص) خطاب به امیر مومنان(ع) فرمود: «یا علی اگر ما نبودیم، خداوند آدم و حوا و آسمان و زمین را خلق نمی‌کرد».(8)
بنابر این در هر سه مسله اول همه معصومین(ع) به عنوان یک نور نقش داشته اند، چون در نفس الامر و حقیقت معنا وجود همه آنان یکى بوده و همه معصومین از نور واحد و حقیقت واحدى برخورداراند و رتبه وجودى و کمالات باطنى یکسانى دارند؛ هر چند که پیامبر و على(ع) امتیازهاى ویژه‏اى دارند که سایر معصومین(ع) از این امتیازها برخوردار نمى‏باشند، و در میان آن دو بزرگوار نیز حضرت رسول اکرم(ص) داراى فضایل و امتیازهایى است که حضرت على(ع) نیز واجد آنها نبود.
گرچه همه آنها به عنوان جلوه ی از نور وجود پیامبر مطرح­ اند جلوه و پرتوی نور وجود پیامبر است. همه کمالات الهی و انسانی بالذات از آن پیامبر و بالتبع از آن ائمه است. چون پیامبر به منزله آفتاب است و ائمه شعاع نور آن، پیامبر دریاست و ائمه امواج آن دریا، پیامبر اصل است و ائمه فروع آن. ولی همانند نور وجود آن حضرت وبه تبع نور وجود او در آن گونه مسایل حکم یکسان دارند. تفصیل بحث را در منبع ذیل جویا شوید. (9)
دو_ خصوص آن جمله باید گفت این سخن روایت که به صورتهای مختلف نقل شده مثلادر زیارت جامعه کبیره آمده:
«
إنّ أرواحکم و نورکم و طینتکم واحده طابت و طهرت بعضها من بعض، خلقکم الله انواراً؛(10) روح و روان پرتو وجود و فطرت شما از یک حقیقت است و آن حقیقت پاک و پاکیزه است و هر کدام از دیگر پدید آمده، خدا شما را نور آفرید».
امام صادق(ع) فرمود:
«
علمنا واحد، فضلنا واحد و نحن شیء واحد؛(11) علم و تمام فضایل ما یکی است و ما یک حقیقت هستیم».
بر اساس این گونه آموزه‌ها معلوم می‌شود که ائمه(ع) همه‌شان یک حقیقت نوری‌اند، و هر صفت کمال که در یکشان باشد، در دیگرشان نیز وجود دارد، ولی به تناسب شرایط زمان و اقتضاآت زمان، برخی صفات در بعضی از آنها ظهور و نمود بیشتری پیدا می‌کند و بدان صفت معروف می‌شود، به عنوان مثال گرچه همه ائمه(ع) مظهر علم الهی‌اند، ولی شرایط زمان برای حضرت کاظم(ع) به گونه‌ای پیش آمد که به دلیل اذیّت و آزارهای دشمنان پیوسته در رنج و گرفتاری بود. از سوی افراد معاند مورد توهین قرار می‌گرفت، ولی حضرت صبر و شکیبایی می‌کرد و صفت کظم غیظ که در آیة آمده:
«
وَالْکَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ؛(12) خشم خود را فرو مى‏برند و از مردم در مى‏گذرند» در او جلوه خاصی پیدا کرده‌، پس به همان صفت معروف شده است. نقل شده شخصی در مدینه حضرت را پیوسته اذیّت می‌کرد و به او ناسزا می‌گفت. هر وقت او را می‌دید، دشنام می‌داد. حضرت روزی به محل کار او رفت، دید مشغول کشاورزی است و از او پرسید: «چه مقدار خرج زراعت خود کرده‌ای؟» گفت: صد اشرفی، حضرت فرمود: «چه مقدار امید داری از آن بهره ببری؟» گفت: امید دارم دویست اشرفی درآمد داشته باشم، حضرت کیسه زر به او داد که سیصد اشرفی در آن بود. آن شخص که همواره حضرت را دشنام می‌داد، وقتی این بزرگواری را از حضرت دید، سر حضرت را بوسید و از او عذرخواهی کرد و خواست او را ببخشد.(13)

 

نتیجه : بنا بر این اگر دستوری را خداوند برای  ارتباط با پیامبر  صادر کردنند معنایش این هست که مردم باید آن را نسبت با اهل بیت هم مراعات کنند  مگر آن که آن دستور نسخ شده باشد

جناب علامه طباطبای در تفسیر المیزان  نکته جالبی را در تفسیر این شریفه میفرمایند

مـنـظـور از ایـنـکـه مـى فـرمـایـد: صـداى خـود را بـلنـدتـر از صـداى رسـول اللّه مـکـنـیـد، ایـن اسـت که وقتى با آن جناب صحبت مى کنید، صدایتان بلندتر از صـداى آن جـنـاب نـبـاشـد، چـون - بـه طـورى کـه گـفـتـه انـد - دو عـیـب در ایـن عـمـل هـسـت : یـا مـنـظور شخصى که صداى خود را بلند مى کند این است که توهینى به آن جـنـاب کرده باشد، که این کفر است. و یا منظورى ندارد و تنها شخصى بى ادب است که رعـایـت مـقـام آن جـنـاب را نمى کند، و این خلاف دستور است ، چون مسلمانان دستور دارند آن جناب را احترام و تعظیم کنند.

مـى فرماید: (و لا تجهروا له بالقول کجهر بعضکم لبعض ) با آن جناب آن طور که بـا یکدیگر صحبت مى کنید داد و فریاد مکنید، چون رعایت احترام و تعظیم آن جناب اقتضاء دارد در هنگام تخاطب گوینده صدایش کوتاه تر از صداى آن حضرت باشد. پس به طور کـلى، بـا صـداى بلند صحبت کردن فاقد معناى تعظیم است، و با بزرگان به صداى بلند صحبت کردن. نظیر مردم عادى، خالى از اسائه ادب و وقاحت نیست.

خب پس اگر با صدای بلند حرف زدن نزد ائمه بد هست و موجب از بین رفتن اعمال میشود این همه داد و قال در کنار ظریح مطهر اهل بیت چیست ؟ اگر کسی مشغول مناجات با امام خود باشد و صدای شما موجب ناراحتی او شوید ایا جواب گوی او هستید ؟

اصلا اهل بیت موجب آرامش و آسایش زمین و زمان هستند بارها و بارها گفتیم اگر کسی نماینده تام الخیار کسی شد باید یک سری از ویزگی هتی او را دارا باشد  خدای که ذکر و یادش آرامش قلوب هست مسلما ولی و نماینده او هم یاعث آرامش میشود چرا این آسایش را در حرم و ظریح مطهر با کلام ناشایست او از بین میبریم

                           نکند که مصداق  ایه قبل از این شریفه باشیم که فرمود:

               یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ ﴿۱﴾

                          اى کسانى که ایمان آورده‏اید در برابر خدا و پیامبرش [در هیچ کارى] پیشى مجویید و از خدا پروا بدارید که خدا شنواى داناست (۱)                          

مطلب 9 خدای شدن

خدای شدن                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                             قال الله فی محکمه کتابه: والله عزیز ذوانتقام     ( سوره ال عمران آیه چهرم)

                                                                                                                                                                                                                                     سوال  چه کار کنیم که انسان کامل شویم؟                                                                                                                                           جواب :اگر کسی بخواهد کامل شود باید  شبیه خدا شود ( خدای شود)  چون خدا  کمال مطلق هست والسلام .

تمام منبر ما توضیح  این جواب  است حتما میدانید  فقها و مراجع تقلید برای فتوا دادن از چند منبع استفاده میکنند  که  یکی از این منابع قران و احادیث هستند  فقها موشکافانه ریزریز کلمات  و مفردات را برسی میکنند  و پس از فهم دقیق یک یک کلمات معنای جملگی آنرا استنباط میکنند ما هم الان میخواهیم با شما دانشجویان عزیز یک استنباط  فقیهانه کنیم.

یک جمله معترضه بین پرانتز عرض کنم وقتی آدم نامه های امام زمان با یکی از فقها و مجتهدین مهم شیعی که انصافا مصنف یکی از منابع مهم روایی ماست را میبیند سخت شگرف میشود که امام زمان چگونه ایشان را خطاب میکند به شیخ صدوق ( اعلا الله مقام مه شریف) میفرماییند : شیخی و فقهیی و معتمدی چقدر خوب است انسان معتمد امام زمان باشد شیخ صدوق خوش به حالت .

اولین مفرد : کمال- تکامل-  تکمیل  هم خانواده هستند عمدتا هرجا وازه کمال را معنی کردنند آنرا با واز اتمام معنی نموده اند اما به قول استاد مطهری  در کتاب انسان کامل (صفحه 14)   در بیان ایه  چهارم سوره مائده میفرمایند                                                                                                           اینجا یک سؤال مطرح است که اصلا معنی (کامل) چیست؟ انسان کامل یعنی چه؟
در زبان عربی دو کلمه نزدیک به یکدیگر نه عین یکدیگر داریم و ضد این دو کلمه یک کلمه است، یعنی آن کلمه گاهی در ضد این به کار می رود و گاهی در ضد آن. در فارسی حتی خود آن دو کلمه را هم نداریم، یعنی به جای آن دو کلمه، فقط یک کلمه داریم، آن دو کلمه عربی یکی "کمال" است و دیگری "تمام". گاهی در عربی "کامل" گفته می شود و گاهی "تام" و در مقابل هر دو "ناقص" گفته می شود، (چنانکه در فارسی اینچنین می گوییم:) این کامل است و آن ناقص، این تام است، تمام است و آن دیگری ناقص.
در یک آیه از قرآن کریم هر دو کلمه آمده است: «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی؛ (امروز) دین شما را برایتان کامل نمودم و نعمت خود را بر شما تمام کردم.» (مائده/ 3). نفرمود: اتممت (علیکم) دینکم، و همچنین نفرمود: اکملت لکم نعمتی، می گویند اگر چنین گفته بود از نظر دستور زبان عربی درست نبود.
حال فرق این دو کلمه چیست ؟ ما اگر فرق این دو را نگوییم، نمی توانیم بحثمان را شروع کنیم، یعنی شروع بحث ما، از دانستن معنی این دو کلمه است. "تمام" برای یک شیء در جایی گفته می شود که همه آنچه برای اصل وجود آن لازم است، به وجود آمده باشد، یعنی اگر بعضی از آن چیزها به وجود نیامده باشد، این شیء در ماهیت خودش ناقص است، (به طوری که) می توان گفت که وجودش کسر برمی دارد: نصفش موجود است، ثلثش موجود است، دو ثلثش موجود است، و از این قبیل.
مثلا ساختمان یک مسجد که براساس یک نقشه ساخته می شود احتیاج به یک تالار دارد، تالار هم احتیاج به دیوار و سقف و درب و شیشه و (ملزومات دیگر) دارد. وقتی همه آن چیزهایی که این ساختمان احتیاج دارد که اگر آنها نباشد، نمی توان از ساختمان استفاده کرد فراهم شد، می گویند: ساختمان تمام شد. برای نقطه مقابل این کلمه، کلمه ناقص را بکار می بریم. اما کمال در جایی است که یک شیء بعد از آنکه "تمام" هست ، باز درجه بالاتری هم می تواند داشته باشد و از آن درجه بالاتر، درجه بالاتر دیگری هم می تواند داشته باشد. اگر این کمال برای شیء نباشد باز خود شیء هست، ولی (با داشتن این کمال)، یک پله بالاتر رفته است.
کمال را در جهت عمودی بیان می کنند و تمام را در جهت افقی. وقتی شیء در جهت افقی به نهایت و حد آخر خود برسد، می گویند تمام شد، و زمانی که شیء در جهت عمودی بالا رود، می گویند کمال یافت.
اگر می گویند: "عقل فلان کس کامل شده است" یعنی قبلا هم عقل داشته، اما عقلش یک درجه بالاتر آمده است، "علم فلان کس کامل شده است" یعنی قبلا هم علم داشت و از آن استفاده می کرد ولی (اکنون) علمش یک درجه کمالی را پیموده است. پس یک انسان تمام داریم که در مقابل انسانی است که از نظر افقی ناتمام است، یعنی اصلا نیمه انسان است، کسر انسان است، مثلا ثلث یا دو ثلث انسان است و به هر حال، انسان تمام نیست، و انسان دیگری هم داریم که انسان تمام هست ولی انسان تمام، می تواند کامل باشد، کامل تر باشد و از آن هم کامل تر باشد، تا به آن حد نهایی نهایی که انسانی از آن بالاتر وجود ندارد (برسد) که او را "انسان کامل کامل" که حد اعلای انسان است می نامیم.

خب پس معنای کمال رو هم فهمیدیم اما کلمه دوم خدا :

معنی واژه " خدا " در لغت نامه ها

فرهنگ دهخدا:
[
خُ] [اِخ] نام ذات باری تعالی است همچو " اله " و " الله " [برهان قاطع ] [ آنندراج ] [ ناظم الاطبا]. در حاشیه برهان قاطع در وجه اشتقاق این کلمه اینچنین آمده است: پهلوی متاخر xvatāy ، پهلوی اشکانی xvatādh ، پازند " xvadāi هوبشمان ص54 "" مسینا 139: 2 ". بعضی این کلمه را از اوستایی xvadhāya [hudhāya ]، مشتق دانسته اند و نولدکه به حق در این وجه اشتقاق شک کرده ، چون خدای فارسی و خواتای پهلوی به کلمه xwatāya یا xwatādha اقرب است و آن هم با سانسکریت svatas+āyi[از خود زنده] یا سانسکریت svatas+ādi[از خود آغاز کرده ] رابطه دارد ...

فرهنگ معین :
[=
خدای ، پهـ xvatāy ] 1 - آفریدگار جهان ، الله 2- مالک صاحب ....

غیاث اللغات :
/
بالضم / بمعنی مالک و صاحب. چون لفظ خدا مطلق می باشد برغیرذات باریتعالی اطلاق نکنند مگر در صورتی که چیزی مضاف شود چون کدخدا و ده خدا و گفته اند که خدا به معنی خود آینده است چه مرکب است از کلمه خود و کلمه آ که صیغه امر است از آمدن و ظاهر است که امر بترکیب اسم معنی فاعل پیدا میکند وچون حقتعالی بظهور خود به دیگری محتاج نیست لهذا بدین صفت خواندند ( از رشیدی و خیابان و خان آرزو) و در سراج اللغات و نیز از علامه دوانی و امام فخرالدین رازی نیز همین نقل کرده اند.

(
همچنان که مشاهده میشود در زمان های قبل از حضرت علامه دهخدا تقریبا برخورد به لغت مثل دیگر شاخه های علوم غیر فنی و غیر قابل استناد است و از این حهت آوردم که نگرش رو بنایی و غیر ساخت نگر قدما را در پرکاربرد ترین مطالب ( دینی ) مشاهده و قیاس نمایند آنجایی که می گوییم نظرات گذشتگان در تبیین بسیاری از مسایل علمی غیر قابل استناد است بر ما ایراد نباشد.از دیگر سو متاسفانه لغت شناسان نه واقف به جامعه شناسی ادیان بوده اند و نه از این تخصص ها سود برده اند.)

*- نقبی در گذشته

قبل از ورود به مطلب ذکر این نکته بایسته است که در نامیدن حضرت حق ، به یک نام اکتفا نمی گردد گاه ما خداوند را به نامی که او خود ، خود را نامیده است مینامیم مانند کلمه شریف " الله " در قران و یا اورمزد و اهورا و ... در دین زرتشتی و گاه از یکی از صفاتش سود می بریم مانند " خالق " و ... 
گاه این اسامی جامد ند و گاه مشتق . گاه خاصند و گاه عام.گاه ذاتند و گاه معنی و ...

در بین ایرانیان از قدیم اسامی متعددی برای نامیدن خدایان ( در زمان هایی که اعتقادات دینی بر مبنای چند خدایی استوار بود) و بعد ها خدا معمول بوده است:

زمان باستان ( baga ) اوستایی ( baγa ) پارتی ( baγ ) 

از آنسوی تاریخ تا امروز شکل " بغ " محفوظ و مورد استفاده است و اتفاقا جزو کلمات خاموشی گزیده اما فراموش نشده است.
زندگی با طراوت و زیبای خیره کننده آن در واژه های " بغداد " ، " بغاوند" ، " بغدخت" ، " بغپور" ، " بغستان" ، " بغلان "و ... تماشایی است. از پشت خاکستر قرون چونان دماوندی یله درآغوش ماه ومه.

*- و اما " خدا" 

دیدیم که گذشتگان این واژه را مرکب از دو جز " خود و آ" و در زمان های متاخرتر بر گرفته و بر ساخته از svatas+āyi[از خود زنده] سانسکریت و باز در همان معنی گرفته اند و این به زعم ما معنی ظاهر و ارجاع آن به گذشته است و در زبان شناسی علمی روش نیکی به شمار نمی آید.

ما بااین دید به عقب بر می گردیم که در برهه ای از تاریخ یا بدلیل نا کار آمدی خصایص اختصاص به خدایان قدیم تر ( دقت شود که در این زمان هنوز اثری از اسلام و تعالیم روشنگر آن در میان نیست) که با تغییرات در زمینه های مختلف اجتماع حاصل شده است ( مانند سرنوشتی که مهر در تاریخ اروپا و رم پیدا کرد) و یا غلبه اندیشه ای یا با جوهر قوی تر ( مانند اسلام ) و یا سیاستی دیگر ( مانند تسخیر منطقه ای توسط اقوام دیگر) به وقوع پیوسته باشد که اسما مصطلح برای نامیدن آفریننده رو به خاموشی و واژه جدیدی ( نه لزوماخلق الساعه) کم کم جایگزین آن شده است.

واژه نزدیک به " خدا " که در ادیان ایرانی مطرح است واژه " اهورا مزدا " و یا " مزدا" می باشد.
 
بحث اشکال اهورا ، مزدا ، اهورا مزدا ، مزدا اهورا و تقدم و تاخر تاریخی و قدرت آفرینندگی هریک و اینکه از هم جدا ویا در حکم یک اسم هستند بحثی مفصل و خارج از حوصله این گفتار  است
"
مزدا " متشکل از دو جزء " مز و دا " می باشد.
-
بخش نخست : [maz ] [مز] به معنای بزرگ ، برجسته و عالی می باشد و شاید به عربی بتوان گفت همان معنی " اکبر " را افاده می کند.
-
بخش دویم : [ dā ] [ دا ] و [ da ] [ دَ ] به هر دو شکل در اوستا و متون اوستایی بکار رفته ( به صورت ādā هم کاربرد دارد) و معنی خرد و هوش و اندیشه را میرساند.

در این صورت معنی تحت اللفظ میشود "خرد و دانایی بزرگ" و از آنجاییکه در ادیان یکتاپرست خداوند مظهر عقل کل است معنی مزدا میشود " خداوند و آفریننده یزرگ"

در اوستا کلمه ای به صورت [ daman ] در همان معنی خرد و و گاه بینایی و فرزانگی کاربرددارد که باز خود از دو بخش [ da ] و [ man ] تشکیل شده و [ man ] در معنی مینوی و بهشتی و روانی کاربرد داشته و کلمه پرکاربرد " منش " یادگاری از همین کلمه و ترکیب manas paoiry در معنی بزرگترین نیروی مینوی کاربرد وسیع دارد.

واژه دیگری که اوستا و فرهنگ باستان کاربرد فراوان دارد واژه [ hu ] در معنی نیک و خوب می باشد. در حقیقت این واژه همان واژه خوب امروزی است که بنا بر اصول زبان شناسی " ه یا ح " به " خ " تبدیل شده و این نوع تبدیلات در تاریخ زبان شایع و اختصاصی تنها پارسی نیست.
 
این واژه در اوستا به معنی زایندگی و باروری هم میباشد که ریشه نوشابه معروف زرتشتی ها " هوم " محسوب میگردد.)
به چند مثال از کاربرد این واژه در ساخت کلمات جدید توجه کنیم : 

Hu-kereta
به معنی خوش ریخت و خوساخت و خوش هیکل )
Hu-xrata 
خوش فکر و خردمند - xrata به معنی خرد و عقل استو در اوستا خرد و هوش و عقل و دانایی واندیشه و فکر دارای کلمات مستقلی هستند که کاربرد شان با هم متفاوت میباشد.)
Hu- nara
به معنی هنر امروز و صورت تحت اللفظ " نرینه و مرد خوب " میباشد.)

حال که با چند کلمه اوستایی آشنایی پیدا کردیم خوب است به کلمات زیر دقت کنیم:

Hu
δāwaňha  تقریبا δ=th ) با تلفظ هوذاونگه و به معنی خرد بزرک و دادگر و بسیار نیک اندیش
Hu
δāta به معنی جان و روان بسار نیکو
Hu
δāman دارنده خرد و دانایی و بسیار آگاه 

عنایت داریم که بخش مشترک این کلمات همان [ Huδā ] در معنای خرد خوب و عالی می باشدو این واژه در سیر تاریخی خود با تبدیل " ه " به " خ " به صورت [Xuδā ] و تبدیل" δ " به " T " ( که در تبدیل کلمات اوستایی امری رایج است ) به شکل [Xwtā ]( پهلوی) و بعد ها با تبدیل رایج " T "به " d " به شکل امروزی
یعنی [Xudā ] [ خدا ] در آمده است.
و افاده همان معنای مزدا را دقیقا با همان قالب زبان شناخی می کند.

اما این صرف شرح الاسمی بود در چندی که   ما عمدتا  قدرت رسیدن به معنای واقعی کلمات رو نداریم  به تعبیر منطقیون حد تام معانی آن هم اسمی که برای موجود نامحدودی چون خداست بلاخره باید یک تناسبی بین تسمیه و مسمی باشد خدا در اصطلاح عبارت است از:

نداشته باشد و همه مخلوقات آفریده او باشند و او نه اولی داشته  و نه آخری داشته باشد

یعنی موجودی کامل که علم و قدرت و حیات او بی نهایت بوده و او ازلی و ابدی باشد

به زبان خودمان همه چیز را می داند  و بر همه چیز توانا است و هیچ نقص و عیبی نداشته و همه کمالات را دارا باشد

او علاوه بر صفات بالا رحیم و مهربان و عادل و حکیم است و همه زیبایی ها را دارا بوده و دامن او از هر آلودگی منزه است .

مرگ و نابودی بر او راه نداشته و هیچ شبیه و مانندی ندارد و و به چشم دیده نمی شود او در همه زمانها و مکانها حضور دارد و چیزی از او خالی نیست نسبت او به همه چیز یکسان است.

نمی توان گفت که  خدا در این مکان خاص حضور ندارد او در همه مکانها حضور دارد ولی نه به این معنا که او در یک مکان جای بگیرد

همه مخلوقات را او نگه می دارد نه به این معنا که مخلوقات در او جای گرفته باشد او با هر چیزی همراه است نه به معنای همراهی هایی که مالوف انسانها ست . او از هر چیزی جداست نه به معنای آن جدایی که ذهن انسانها با آن آشناست .

او چیستی ندارد  نمی توان گفت که او چگونه است و ماهیت او چیست ؟ چرا که او موجودی است بی نهایت و ما ماهیت چیزهایی را درک می کنیم که محدود و متناهی باشند. ذهن انسان نمی تواند او را تصور بکند مگر همین تصوری که الان داریم( یعنی همین جملاتی که الان می گوییم ) .

کسی او را نیافریده است و او همیشه بوده و خواهد بود  . خدا فکر نمی کند و نیازی به فکر کردن ندارد و کسی به فکر نیاز دارد که چیزی را نداند .

او از جنس ماده و روح و فرشته و نور و .... نیست بلکه او جنسی ندارد  او موجودی کامل است و ذهن انسان هر تصور و شکلی را برای او در نظر بگیرد غلط است و حقیقت ندارد.

او به همگان علم حضوری دارد و علم حصولی مال مخلوقات است . خدا ذهن و حافظه و ... ندارد بلکه او علام علی الاطلاق است .

او وقتی چیزی را می آفریند نیاز به فکر و طرح و .... ندارد  او نیاز به مشاور و وزیر و منشی و شریک و ... ندارد

آفریدن یک مورچه و  یک فیل و یا یک انسان و یا هزاران کهکشان برای او یکسان است .

هیچ چیزی با او همراه نیست با اینکه او همه موجودات را در برگرفته است 

هر صفت خوبی که باشد او آن را داراست و هر صفت بدی که باشد دامن او از آن منزه است .

او به همه موجودات قبل از آفرینش آنها علم داشته و در آفریدن چیزی نیازی به ماده اولیه ندارد.

او در افعال خود اختیار کامل داشته و هر کاری را بخواهد انجام می دهد و هرچیزی را بخواهد محو و نابود می کند .

او را به طور کامل نمی توان شناخت و هر کس به اندازه ظرفیت خودش به او معرفت دارد .

آفریده شدن مخلوقات توسط او به معنای این نیست که مخلوقات از او جدا شده واز او صادر شده باشند مانند صدور مخلوقات از یکدیگر .

وجود او وجودی بسیط بوده وتجزیه وترکیب بر او راه ندارد

این  همه معنای ناقصی از خدا بود این خدا کمال مطلق است یعنی هیچ نقصی ندارد و تمام کما هست حالا اگر میخواهد کسی متکامل شود باید شبیه ایشان شود .

در آیه ای که طلعیه صحبت هایم خواندم ایه   چهرم سوره ال عمران بود که خدا هم عزیز هست و هم  ذو انتقام   در عین عزیز بودن ذو انتقام هست    که برای تکمیل صحبت هایم شما رو به مقاله بهدی دعوت میکنم  که   :                                                                                      عزت یعنی چه      ؟                                                                                                                                                                                                     ذو اتقام بودن یعنی چه؟                                                                                                                                                                                                            و جمع این دو چگونه هست ؟

و ما که میخواهیم برای رسیدن به کمال خدایی بشویم  حد و مرض این اللهی شدن چگونه هست ؟

 

 

                                                                        والحمد الله رب العالمین